یک جرعه حرف دل...

خبرنگار عاشقی ک دوس داره بهانه نوشته هاشو بی صدا فریاد بزنه....

یک جرعه حرف دل...

خبرنگار عاشقی ک دوس داره بهانه نوشته هاشو بی صدا فریاد بزنه....

یک جرعه حرف دل...

چه عاشقانه ایی بین ماست...

و چه ژرفایی دارد این احساس



وقتی که هست من از هست توست

منی که در تو تمام می شوم

در تو محو می شوم

می میرم

و باز از نو در تو می رویم...



من با تو

معنایی پر معنا است

و من بی تو

حتی از هیچ هم تهی است...



چه فلسفه ای دارد این احساس

و چه عاشقانه ی پر قدری است٬

پروردگارم...!

آخرین مطالب
۱۵
تیر

من اگر عاشقانه مینویسم نه عاشقم و نه معشوق کسی!

فقط مینویسم تا عشق یاد قلبم بماند . . .

در این ژرفای عادت ها و دل کندن ها و هوس ها... دروغ ها و دو دوزه بازی ها. . .

فقط تمرین آدم بودن میکنم . . . !

 مغرور و خود شیفته نیستم ولی یاد گرفتم که تو زندگیم منت احدی رو نکشم...

 


۱۵
تیر

روباه گفت:سلام

شازده کوچولو مودبانه گفت:سلام

شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته است!

روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، آخر هنوز کسی مرا اهلی نکرده است.

شازده کوچولو گفت:من دنبال دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است, یعنی "علاقه ایجاد کردن..."

-علاقه ایجاد کردن؟

روباه گفت : البته , تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی

مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر, و من نیازی به تو ندارم تو هم نیازی به من نداری.

من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر.

ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.

تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...

شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم...گلی هست...

و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است...

تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.

من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.

صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو

همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.بعلاوه,خوب نگاه کن ؛

آن گندمزارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم.

 به همین دلیل گندم برای من چیز بی فایده ای است و گندمزار مرا به یاد چیزی نمی اندازد،

 و لی این جای تاسف است.

اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی ؛

چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت.

آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت.

روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.

آخر گفت : بیزحمت...مرا اهلی کن!

شازده کوچولو در جواب گفت:خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.

من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.

روباه گفت هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.

آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند

آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند,اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد

 آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند.

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

 

۰۸
آذر


خدایا آغوشت را امشب به من میدهی؟


برای گفتن، چیزی ندارم... جز سکوتی محض...

اما برای شنیدن حرفهای تو گوش بسیار...

میشود من بغض کنم و تو بگویی:

مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی...

میشود من بگویم خدایا، دلگیر تر از همیشه و با سوزش زخم های بسیار زندگی میکنم و تو بگویی:

خودم مرحم تمام زخمهایت هستم...

میشود بگویم خدایا آغوشتو کم دارم و تو بگویی:


بیا... آغوشم برای تو... فقط آروم باش...